خاطرات احمد از بیمارستان شهربانی و دكتر جواد هیئت

دوشنبه 3 شهریور 1393


 

بوی تعفن و مقاومت 15 روز یا بیشتر در بیمارستان شهربانی بستری بودم، ولی همچنان درد می‌كشیدم. كار ویژه‌ای برای معالجه‌ام جز تزریق چند آمپول مسكن صورت نداده بودند. گلوله‌ها هنوز در بدنم بود. بدنم در تب می‌سوخت. زخمهایم بوی چرك گرفته بود. روزی به دكتر جواد هیئت* - رئیس بخش جراجی بیمارستان - گزارشی می‌رسد كه بوی تعفن در طبقه ما پخش شده است. او برای بازرسی می‌اید و پس از جستجو متوجه می‌شود كه بو از اتاقی است كه من در آن بودم. وقتی او می‌خواهد وارد اتاق شود، مامورین جلو او را می‌گیرند و می‌گویند كه ورود شما ممنوع است، ولی او به زور وارد می‌شود. دكتر هیئت بر بالین من آمد. ملحفه را كنار زد. دید كه بوی تعفن به خاطر عفونت زخمهای پشت من است. گفت ملحفه را عوض و زخمها و اتاق را ضد عفونی كننند. ملحفه به زخمها چسبیده بود. وقتی پرستار آن را می‌كشید، بوی آب چرك و كثیف در فضا پخش می‌شد. من از شدت درد، لب و دهانم را می‌گزیدم. هیئت كه اوضاع را اسفبار دید، بر سر پرستارها داد زد كه این چه وضعی است؟ آنها گفتند اینها (ساواكیها) نمی‌گذارند ما ملحفه‌ها را عوض و زخمها را پانسمان كنیم. دكتر مامورین را ملامت كرد و گفت: "مگر می‌خواهید او بمیرد؟ اینجا بیمارستان است، اگر می‌خواهید او را بكشید از اینجا ببریدش." بعد دستور داد به من نوالژین بزنند و نظافت و پانسمان كنند. پرستاران دستور دكتر هیئت را مو به مو اجرا كرده و بعد با برانكارد مرا به حمام و دستشویی برده و برگرداندند. قرص‌های نوالژین را به من خوراندند. دكتر گفته بود تا قرصهای نوالژین را به او بخورانید و در اختیار خودش نگذارید. می‌ترسید كه من آنها را جمع كرده و خودكشی كنم. او خواست كه برای عمل، وقتی معین كنند كه با مخالفت مامورین مواجه شد. هیئت بر سر آنها فریاد زد: "اینجا زندان یا پادگان نیست، اینجا بیمارستان است. فقط من دستور می‌دهم…!" مامورین با بی‌سیم كسب تكلیف كردند. دستور رسید كه هر كاری دكتر هیئت می‌گوید، انجام دهید.* قسمتی از شكستگی پای من كج جوش خورده بود. آن هم شاید به دلیل وزنه‌هایی بود كه اشتباهی به پایم بسته بودند. چند روز بعد مرا به اتاق عمل بردند و پای راستم و لگنم را عمل كردند و چند قطعه پلاتین هم كار گذاشتند، ولی پای چپم را به خاطر همان كجی و قوسی كه داشت عمل نكردند.** پس از عمل جراحی، دو سه روزی در تب می‌سوختم و درد می‌كشیدم و هر 6 ساعت یك آمپول نوالژین 5 ‌سی‌سی به من تزریق می‌كردند. در یكی از این شش ساعتها، پرستاری هنگام خارج كردن هوا از سرنگ، مقداری از مایع آمپول را روی گچ دیوار ریخت. پس فردا كه دوباره شیفت كاری آن پرستار بود و برای تزریق آمد. گفت: "من نمی‌دانم تو چه هستی؟ آنجا را ببین." جایی را كه قطرات نوالژین ریخته بود نشان داد. دست روی آن كشید ولی پاك نشد. گفت: "ببین این همین طور در رگ رسوب می‌كند." من كه این طور دیدم گفتم: "دیگر نوالژین نمی‌زنم!" او تبسمی كرد و رفت. شب ساعت 10، خانم پرستار دیگری آمد تا آمپول تزریق كند. گفتم: لازم ندارم. او نبضم را گرفت و گفت: "می‌میر‌ها!" گفتم: "بمیرم هم، نمی‌زنم!" با تندی گفت: "من حوصله ندارم، برای من ادای قهرمانها را در نیاور، ببین اگر الان بخواهی برایت می‌زنم ولی بعد كه دردت شروع شد، وسط شب، نمی‌آیم. چون می‌خواهم بروم بخوابم." گفتم: "نیا!" با تعجب پرسید: "راستی نمی‌زنی؟" گفتم: "نمی‌زنم." او رفت و من ملحفه را رویم كشیدم تا بخوابم. چند ساعتی گذشت، حدود ساعت یك بعد از نیمه شب درد بر من مسولی شد و تب تمام وجودم را فرا گرفت. بدنم خیس عرق شد. از شدت درد بی‌اختیار اشك از چشمانم می‌ریخت، ملحفه را روی سرم كشیدم تا درد و اشك را پنهان كنم. حالت عجیبی بود، هم درد داشتم و هم احساس زیبای نزدیكی به خدا. قطرات اشك زیر تخت را كمی خیس كرد. یك دفعه شنیدم كسی صدایم می‌كند: "تخت 62!" ملحفه را كنار زده چشمم را باز كردم. دیدم همان خانم پرستار است كه می‌گفت دیگر نمی‌آید. گفت: "به خدا من جدی نگفتم، شوخی كردم، تو هر وقت بخواهی و صدا كنی من آمپولت را می‌زنم…" و شروع به دلجویی كرد. از او تشكر كردم و گفتم: "نه! من خودم نمی‌خواهم بزنم." با خود می‌گفتم آخرش مرگ است كه من از خدا آن را می‌طلبم. پرستار كه جدی بودن مرا در تصمیم دید گفت: "من می‌روم ولی هر وقت زنگ بزنی می‌آیم." حدود 75 روز سنگ وزنه از پایم آویزان بود و اذیتم می‌كرد، ولی به ناچار آن را تحمل می‌كردم. پای چپم را از بالای زانو سوراخ كرده بودند تا مفتولی را از آن رد كرده و وزنه‌ای را آویزان كنند. روزی به دكتر معالج گفتم: "من از اینجا پایم را نمی‌توانم حركت دهم، فكر می‌كنم اشتباه سوراخ شده است." چند روز بعد او به همراه سه نفر دیگر آمده و گفتند كه می‌خواهیم پایت را عمل كنیم. آنها بدون بی‌هوشی ناحیه دیگری را سوراخ كردند. من تمام این صحنه‌ها را می‌دیدم و از شدت درد فریاد می‌كشیدم و فحش می‌دادم. چند نفر پایم را نگهداشته و دكتر آن را سوراخ می‌كرد. من هم داد می‌كشیدم. بالاخره سوراخ را در ناحیه مورد نظر خود ایجاد كرد و وزنه‌ای دیگر از آن آویزان كردند. درد آن هنگام، آن روز و آن شب، قابل گفتن نیست. من خیس عرق بودم و اشك از چشمانم جاری بود. به دلیل اینكه پای چپم كج جوش خورده بود، دوباره مرا به اتاق عمل بردند، در حالی كه از نظر قوای بدنی نیز خیلی ضعیف و رنجور شده بودم. قبل از عمل مرا به حمام بردند. در آنجا پوست خشك شده پاهایم مثل پوست تخم‌ مرغ جدا می‌شد. در این عمل، استخوان ران را كه به لگن متصل می‌شد دوباره عمل كردند. كمی وضعش بهتر شد ولی سالم نشد. بعد از عمل، كار فیزیوتراپی شروع شد. برای زخم نشدن و عفونت نكردن پشتم، مدام آن را با الكل شستشو می‌دادند و پودر می‌زدند. در رفت و آمدهایی كه برای فیزیوتراپی داشتم، متوجه شدم چهار اتاق انتهایی سالن بخش جراحی را كه در یكی از اتاقهایش من بودم، پاراوان كشیده و روی آن نوشته بودند: "بخش بیماران روانی - ورود ممنوع"!!

 

پاورقی: * آقای دكتر جواد هیئت در گفتگویی با واحد تاریخ شفاهی - دفتر ادبیات انقلاب اسلامی در این زمینه گفت: سال 55 بود كه آقای احمد احمد را به بیمارستان شهربانی آوردند. البته ما آن موقع آنها [مبارزین] را به اسم نمی‌شناختیم و تنها معرف آنها شماره تخت ایشان بود. احمد زانو و استخوانهای ران و لگنش تیر خورده، شكسته و مجروح شده بود. او در بخش جراحی بستری شد ولی تحت نظر متخصصین و جراحان ارتوپد بود. و ویزیت و معالجه‌اش بر عهده آنها بود. از این رو من تنها مریضهای بخش خودمان را هر روز و نیز احمد را بر حسب نیازش ویزیت می‌كردم. روزی وارد بخش شدم، دیدم بوی عفونت می‌آید. پی‌گیری كرده و علت را پرسیدم. گفتند احتمالا از اتاق شماره فلان و تخت شماره فلان است. وارد اتاق شدم، دیدم بله بو از این اتاق است. مریض را معاینه كردم، دیدم پشتش چرك و عفونت كرده است. من ناراحت و عصبانی شدم. به پرسنل پرخاش كردم كه چرا این طور شده؟ آنها گفتند كه ما بی‌تقصیریم. هر وقت می‌خواهیم به او برسیم، مامورین ممانعت كرده و برایمان مشكل می‌تراشند. من ناچار شدم با مامورین كمیته مشترك درگیر شوم. لذا به آنها توپیدم. از كار خود نمی‌‌ترسیدم زیرا علاوه بر مریضها كه بعد از خدا به من امید داشتند، مامورین و افسران نیز به تخصص و كار من احتیاج داشتند. با فریاد به مامورین گفتم: "اینجا مریض تحت نظر ماست و ما مسؤولش هستیم، بعد از اینكه او را از اینجا بردید هر كاری كه دوست داشتید انجام دهید. ولی اینجا ما باید وظیفه‌امان را انجام دهیم." به نرسها هم دستور دادم كه هر روز پانسمانش كنند. بعد از این جریان وضعیت اصلاح شد. سرلشكر دكتر حسین مختاری - رئیس بیمارستان - آمد و لبهای مرا بوسید و گفت: "دكتر! قربانتان بروم، خدا شما را حفظ كند. تو می‌توانی این حرفها را بزنی، من نظامی‌ام و نمی‌توانم این حرفها را بزنم. اگر این كار را نمی‌كردی اینجا آلوده می‌شد." دكتر هیئت گفت: "برای ما بیمار عزیزترین كس است، تا زمانی كه بیمار است، فارغ از اینكه این بیمار هم عقیده ما، هموطن ما و… باشد یا نباشد. چه دوست، چه دشمن فرقی نمی‌كند. بیمار ضعیف است. وظیفه الهی و انسانی ما حكم می‌كند كه به مریض بدون در نظر گرفتن موقعیت او برسیم." پزشكان فرانسوی شعار می‌دادند: "من نمی‌دانم تو كیستی و از كجا می‌آیی، تو درد داری، بنابراین به من نزدیك شو." ** پای آقای احمد پس از پیروزی انقلاب اسلامی دوباره عمل جراحی شد و درصدی از سلامت خود را باز یافت، ولی همچنان عوارض گلوله‌ها و معلولیت در بدن وی پیداست. هنوز دو گلوله در پاهای وی وجود دارد كه امكان خارج نمودن آنها نیست. در ایامی كه برای مصاحبه به حضورش می‌رفتیم، وی به دلیل شدت درد و تالم ناشی از همین عوارض و معلولیت، گاه چنان زمین‌گیر می‌شد كه قادر به ایستادن نبود و چهار دست و پا حركت می‌كرد. -------------------------------------- [//1355]


http://www.22bahman.ir 



نام كتاب:خاطرات احمد احمد
روزشمار: 1355/00/00
 صفحه:415


بؤلوم : دكتر جواد هیئت از نگاه دیگران (دوكتور جواد هئیته عایید دوشونجه لر) یازار : VARLIQ 0 باخیش


 

بلاگا گؤره

    بؤیوك اینسانلاردان دانیشماق چتیندیر . اونلارین حیاتلاری، چالیشمالاری و اؤزللیكله ده اوركلری او قدر بؤیوكدور كی، بیر یازییا سیغیشماز.
    دوكتور جواد هیئت بو اینسانلاردان بیری‌دیر!


سایغاج