ناسیونالیسم و باستانگرائی در ایران - دكتر جواد هیات

شنبه 5 آذر 1390

 





در تشكیل ملّتها وجود یكی از وجوه مشترك فوق ضروری است. اغلب اوقات چند عامل مشتركاّ وجود دارد كه با هم تشكیل ملّیت واحد (Nationalite) را می‌دهند. تركیب و اهمیّت عواملی كه ملیّت‌ها را تشكیل می‌دهند، در همۀ ملل یكسان نیست. در بعضی كشورها وطن عامل اصلی ملّیت را تشكیل می‌دهد، عناصر دیگر اگر هم موجود باشند، فرعی هستند مانند: سوئیس. در جای دیگر قومیّت عامل اصلی است مانند: آلمان. در كشور اتریش كه قومیت آن با آلمان یكی است (ژرمن)، مذهب كاتولیك سبب استقلال ملّی شده و در كشور فرانسه و چین قبل از رژیم فعلی زبان و فرهنگ عامل اصلی ملّیت است. در آمریكا تابعیت مهمتر از سایر مشخصات ملّی است. آنچه مهم است، باید در انتخاب اصول و اركان ملّیت بر خصیصه‌هائی تكیه شود كه در میان جامعه همگانی و یا همگانی‌تر از سایر خصیصه‌ها باشند (وجوه مشترك)، تا قبول آنها نیز از روی میل و رغبت همگانی شود و سبب انسجام و یكپارچگی جامعه به شكل ملّت واحد و منسجم گردد.



یكی از آخرین تعاریف علمی ملّت عبارت از تودۀ مردمی است همبسته كه در اطراف یك اصل جمع شده باشند. به بیان دیگر محور ناسیونالیسم یا شعور ملّی بر مبنای احساس هویت مشترك و همبستگی ملّی است و اگر در جامعه‌ای احساس هویّت مشترك نباشد، در آن جامعه ملّت و احساس ملّیت هنوز تشكیل نشده است.



هویّت مشترك و یا هویّت جمعی در سطوح مختلف تظاهر می‌كند: هویت شهری، هویت ایالتی، هویت قومی، هویت ملّی و هویت امپراطوری، (یان ریشارد Yann Richard).



ساده‌ترین تعریف هویت (identity) عبارت از مجموعۀ خصوصیاتی است كه انسان و یا یك گروه و یا یك ملت با آن شناخته می‌شود و معمولاّ فرد یا افراد آن گروه به آن خصوصیات آگاهی و تعلق خاطر دارند.

عوامل تشكیل دهندۀ هویت گروهی و یا اجتماعی عبارتند از خانواده، زبان، دین، زادگاه و یا وطن، شغل، سن، جنسیت، ایدئولوژی، قومیت، ملیت و تاریخ و بالاخره خودآگاهی و شعور گروهی و ملی.



همبستگی ملّی دارای مرز سیاسی و دولت است كه متضمن زبان، دین، آداب و رسوم، دردها و شادی‌ها و آرزوهای مشترك‌است، در حالی كه همبستگی قومی دارای مرز منطقه‌ای و زبانی- فرهنگی است، نه سیاسی و متضمن نژاد، تبار، زبان، دین، آداب و رسوم مشترك بوده و ملزم به داشتن دولت نیست.



اگر مردم ارزشهای قومی و یا ملّی خود را مطلق كنند، ملّی‌گرا و قوم‌گرا نامیده می‌شوند.

معمولاّ در ناسیونالیسم و یا ملّی‌گرائی ارزشها و وابستگی‌های قومی و ملّی به صورت ارزش‌های مطلق در می‌آیند و معتقدین به آن ارزش‌ها به جماعتی شوونیست و ملّی‌گرای افراطی دیگرستیز و انحصارطلب تبدیل می‌شوند. رژیم آلمان هیتلری و ایتالیای فاشیست دوران موسولینی بهترین نمونه‌های ملّی‌گرائی افراطی در نیمۀ اوّل قرن بیستم بودند كه سبب جنگ جهانی دوم و كشتار میلیون‌ها انسان بی‌گناه و خرابی‌های بی‌حد و حصر شدند.



از نظر آینشتاین ناسیونالیسم عارضۀ دوران كودكی و سرخك بشریت است.

ناسیونالیسم یك مفهوم جدید است و از اروپای غربی (فرانسه) به خاورمیانه آمده است. این مفهوم بعد از رنسانس بویژه بعد از انقلاب صنعتی در اروپای غربی ظهور كرد و در اواخر قرن ١٨ در فرانسه شكل گرفت و در اواخر قرن ١٩ به خاورمیانه آمده و باعث شكل‌گیری ملّت‌ها و محدوده‌های جغرافیائی در قرن بیستم شد.



در اروپا اندیشه وحدت ملّی و ایجاد دولت‌های ملّی در قرن ١۵ پیدا شد و اصطلاح دولت ملّی در قرن ١٦ وارد فرهنگ سیاسی گردید. در قرن‌های ١٨ و ١٩ دولت ملّی مفهوم تازه‌تری پیدا كرد، یعنی دولتی كه با ارادۀ ملّت و با رأی او روی كار آمده و تجسّم اراده و خواست‌های ملّی باشد. اغلب مؤلفین انقلاب كبیر فرانسه را سرآغاز پیدایش ناسیونالیسم می‌دانند. با این ترتیب، ملّت یگانه بنیاد مشروعیت دولت است و در عین حال هر ملّتی كه، موجودیّت خود را از طریق دولتی بیان نكند، محروم از حقوق خویش است. قرن نوزدهم شاهد ظهور ناسیونالیسم‌های شگفت‌انگیز آلمان، ایتالیا و نیز شاهد بروز همین نوع گرایش‌های ناسیونالیستی در آغاز احتضار طولانی امپراطوری عثمانی در اروپا بوده است.



ناسیونالیسم در قرن بیستم دو شكل خاصّ به خود گرفت: امپریالیسم و مبارزه علیه امپریالیسم.

چهار دهۀ نخستین قرن بیستم شاهد اوجگیری امپراطوری‌های بزرگ استعماری و دو دهه بعد از آن شاهد تلاشی و نابودی واقعی آنان بود.

جنگ جهانی اوّل این حقیقت را آشكار ساخت كه ناسیونالیسم و امپریالیسم دو روی یك سكّه است. مثلاّ ناسیونالیسم بالكان كه به وسیلۀ امپریالیسم عثمانی بوجود آمده بود و از جانب روس‌ها حمایت می‌شد، به طرزی سریع به امپریالیسم كشورهای آزاد شده در برابر اقلیّت‌های قومی برجای مانده در آن كشورها تبدیل شد. گلِن‌جی باركلی معتقد است كه موج ناسیونالیسم قرن بیستم یك دورۀ كامل را طّی كرده است. این ناسیونالیسم به عنوان یك جنبش انقلابی علیه سركوب و اختناق استبدادی آغاز شد و با ایجاد یك حالت سركوب مستبدانه سنجیده‌تر و مؤثرتر از آنچه برای مبارزه با آن به وجود آمده بود خاتمه یافت[۱].



معمولاّ ناسیونالیسم معتقد به دولت ملّی با یك فرهنگ است. دولت ناسیونالیست فرهنگ دولتی را كه ایدئولوژی ملّی‌گرائی را به همراه دارد، قانونی می‌داند و برای تحمیل آن به جامعه اعمال شدّت را جایز می‌شمارد[٢]



ناسیونالیسم از ابتدای ظهورش در اروپا همراه باستانگرائی بوده كه در دو سدۀ اخیر به خاورمیانه و از آن جمله به ایران آمده‌است. نویسندگان و شعرای دورۀ رنسانس معتقد شده بودند كه دوران مسیحیت و حكومت كلیسا دورۀ جهل و تاریكی بوده، در حالی كه دوران یونانی و رومی قبل از مسیح یكی از درخشانترین مراحل تاریخی زندگی بشر بوده است. از این جهت از سدۀ چهاردهم به بعد نوعی بازگشت به عصر قبل از مسیح و حیات غیردینی یونانی صورت پذیرفت كه مطالعه ادبیات، هنر و فلسفه یونان باستان و تصحیح و تنقیح و چاپ این آثار از مظاهر آن محسوب می‌شود[٣].



در این مورد شایان ذكر است كه هدف رنسانس در اروپا ستایش و تقلید آثار باستانی نبود. روشنفكران دوران رنسانس و بعد از آن علیرغم توجه همه جانبه به فرهنگ كلاسیك یونانی و رومی در برابر آن موضعی انتقادی گرفتند. آنها اصالت عقل یونانی را گرفتند و اصالت تجربه را بر آن افزودند و تعقل محض و استدلالی را به حوزۀ تعقل و تجربه كشانیدند و از آنجا علوم جدید را پدید آوردند[۴].



در ایران تا ظهور مشروطیت ملّت ایران رعیت سلطان وقت بوده و شرط ایرانی بودن تابعیت دولت و اسلام بود. ناسیونالیسم و باستانگرائی ایرانیان هم در ارتباط نزدیك با اروپای غربی و تماس با روشنفكران و نوشته‌های آن‌ها به وجود آمد. روشنفكران ایرانی با دیدن تمدن جدید غربی و پیشرفت‌های اجتماعی آن در مقابل آن حالت انفعالی گرفتند و بیشتر دستاوردهای آن را بدون انطباق با شرایط تاریخی و اجتماعی خویش پذیرفتند‌‍؛ آنگاه در صدد پیدا كردن ریشه و علت عقب‌ماندگی خویش برآمدند. آن‌ها نقطه‌ شروع انحطاط كشور خویش را در حملۀ اعراب مسلمان و سقوط امپراطوری ساسانی دیدند و از این زمان تلاش برای بازگشت و احیای این دورۀ تاریخی شروع گشت[۵].



روشنفكر ایرانی كه از دیدن دنیای جدید غربی حیرت‌زده و غرب‌زده شده با یادآوری وضع نابسامان جامعه خویش به گذشته‌های دور تاریخ جامعۀ خویش برمی‌گردد و می‌خواهد از غرب تقلید كند و مانند آن‌ها در ادبیات،‌ هنر و فلسفه و علوم دورۀ باستانی را بازیابی كند و چون در گذشته‌اش چیزی از این مقولات پیدا نمی‌كند، ناچار سراغ شاهنشاهان باستان می‌رود و سیستم شاهنشاهی یعنی امپراطوری را كه عقب‌مانده‌ترین و منحط‌ترین سیستم حكومتی است، می‌ستاید و آنرا ایده‌آلیزه می‌كند. كورش هخامنشی را اولین واضع حقوق بشر معرفی می‌كند، ولی حاضر نیست بعد از دوهزاروپانصد سال همان حقوق بشر كورش را در بارۀ هموطنان غیرفارس خود بپذیرد. ضمناّ مدعی می‌شود كه این‌همه سرزمین‌های شاهنشاهی بدون خونریزی و تجاوز به مرزهای دیگران گرفته شده و همۀ ملل زیر پرچم شاهنشاهی داوطلبانه به امپراطوری هخامنشی پیوسته‌اند!



پادشاهان هخامنشی (داریوش، خشایارشاه...) و ساسانیان كه تكیه‌گاه باستانگرائی قرار گرفته‌اند، اغلبشان مانند دیگر شاهان كشورگشا سمبول و نمونه استبداد بودند.

هخامنشیان قبل از تشكیل امپراطوری صحرانشین بودند و بعد از تشكیل امپراطوری نیز هر چه ساخته و پرداخته‌اند، از قبیل قصرهای داریوش در شوش و تخت‌جمشید، به وسیلۀ معماران و استادان ملل مغلوب انجام داده‌اند. كتیبه‌های داریوش در شوش و تخت‌جمشید دلیل بارز این مدعاست[٦].



در زمان ساسانیان نظام طبقاتی اجازه نمی‌داد كه مردم عادی تحصیل كنند و سواد مخصوص طبقۀ موبدان، دبیران و درباریان بود و فاناتیسم مذهبی از طرف موبدان فاسد حكمفرما بود؛ به همین جهت بعد از جنگ‌های كوتاهی تسلیم اعراب مسلمان شدند و فرار را بر قرار ترجیح دادند. شكست‌های هخامنشیان در برابر اسكندر و ساسانیان در برابر اعراب مسلمان سبب تغییر زبان، فرهنگ و مذهب و هویّت مردم ایران شد. باستانگرایان ما چگونه می‌توانند با آن‌همه تحولات به ایران باستان و شاهنشاهی هخامنشی و ساسانی افتخار كنند و آن را تكیه‌گاه و ركن و اساس ملّیت مردم امروزی ایران كه همه ویژگی‌هایشان با آن‌ها متفاوت است، قرار دهند. اكثریت مردم ایران یا از مهاجرین[٧] بعد از اسلامند، مانند قسمت عمدۀ تركان و عرب‌ها و... و یا اولاد مردم بومی قدیم ایرانند، كه تابع امپراطوری‌های هخامنشی، اشكانیان و ساسانیان بودند ولی از قوم حاكم نبودند. تعدادی هم از اختلاط ایرانیان قدیم و مهاجرین بعدی به وجود آمده‌اند، مانند سادات كه از اختلاط اعراب (اولاد پیغمبر اكرم (ص)) با ایرانیان به وجود آمده‌اند.

در دوران هخامنشی قوم پارس در سرتاسر ایران و بین‌النهرین و آسیای صغیر و حتی مصر و... حاكم بود، یعنی تمام مردم این منطقۀ وسیع تابع امپراطوری پارس‌ها بودند و بعد از آن‌ها تابع اسكندر و سلوكیدها، اشكانی‌ها و بالاخره ساسانیان قرار گرفتند، اما پذیرفتن تابعیت امپراطوری (آن هم به زور) به معنی تغییر قومیّت و از قوم حاكم شدن نیست، به ویژه در قدیم كه سیستم حكومت‌ها به شكل ملوك‌الطوایفی و فدرال سنتی بود و از مركز شاهنشاهی ساتراپ و چند مأمور عالیرتبه برای اداره و اعمال حاكمیت مركزی به ولایات فرستاده می‌شد.

در ایران تا اواسط قرن نوزدهم ملّت به معنی امّت بود، یعنی پیروان دین مبین اسلام را ملّت می‌گفتند. مردم ممالك محروسه ایران ملّت اسلام بودند و رعیّت سلطان. بعد از ورود ناسیونالیسم اروپائی به ایران لغت ملّت تغییر معنی پیدا كرد و به معنی ناسیون (Nation) به كار رفت. در اروپا ناسیونالیسم بر پایۀ حكومت ملّی بوده كه در آن تودۀ مردم در امر سیاست مشاركت دارند ولی در ایران چنین حكومتی هنوز شكل نگرفته است.



پیشروان اصلی ناسیونالیسم در ایران میرزا فتحعلی آخوندوف (ترك قفقازی)، جلال‌الدین میرزای قاجار فرزند كوچك فتحعلیشاه (ترك قاجار) و بعد از آن‌ها میرزا آقاخان كرمانی (بهائی معدوم) بودند. هر سۀ این‌ها باستانگرای اسلام‌ستیز بودند و پایه‌های ناسیونالیسم ایرانی را بر روی فرهنگ و تمدن (!) قبل از اسلام بنا كردند. میرزا آقاخان هویّت ایرانی را در دین زرتشت و نژاد آریا (پارس) می‌دانست! ناسیونالیست‌های باستانگرای ایران به جای این كه عناصر سازندۀ ملّت را در جامعه كنونی جستجو كنند، آنرا در دوهزاروپانصد سال قبل می‌جستند. آن‌ها دین، فرهنگ، زبان و قومیت‌های مختلف جامعه ایران را ندیده گرفتند.



البته در كنار ناسیونالیسم باستانگرا می‌توان از دو جریان ملّی در ایران نام برد یكی جریان مبارزه بر علیه استعمار و دادن امتیاز تنباكو بود كه به رهبری مرحوم آیت‌الله میرزای شیرازی انجام شد و چون از متن جامعه برخاسته بود و همه‌گیر بود، موفق شد. دوم جریان انقلاب مشروطیت بود كه نهضت تنباكو را می‌توان مقدمه‌ای بر آن شمرد. مشروطه‌خواهی با مشاركت طبقات عمدۀ ایران از قبیل روشنفكران، روحانیون، بازرگانان و... به وجود آمد و مطالبات آن با قانون‌خواهی شروع شد و هدفش برانداختن نظام استبدادی مطلقه و تأسیس دولت ملّی و دموكراسی بود. در این حركت پیشروان انقلاب اغلب آذربایجانی بودند و در اثر مقاومت تبریزیان انقلاب شكست یافتۀ مشروطیت دوباره به پیروزی رسید.



و امّا ناسیونالیسم اروپائی ارتباط تنگاتنگی نیز با شرقشناسی و یافته‌های جدید تاریخی و باستانشناسی دارد.

بعد از انقلاب صنعتی و بكار افتادن ماشین‌های صنعتی اروپائی نیاز آنها به مواد اولیه و بازار كشورهای جهان عقب‌مانده باعث شد كه متد خاورشناسی در اروپا بروز و اهمیت پیدا كند.[٨]



كتاب سردنیس ‌رایت (انگلیس‌ها در ایران) كه در اواخر دورۀ قاجار نوشته شده است، یكی از اسناد گویائی است كه منظور سیاسی انگلیس‌ها را در شناخت ایران آشــكار می‌ســازد. همچنین (تاریخ ایران) نوشــتۀ جان‌ملكم ســفیر انگلیس و فرمانروای (governor) هندوستان در زمان فتحعلیشاه را می‌توان اثر بنیادی در زمینۀ ایرانشناسی برای دولت انگلستان دانست. ملكم در مورد ایران باستان موضعی تأییدآمیز دارد و در مورد اسلام منفی است و آن را آتشی افروخته می‌داند و مدعی نابودی تمدن و فرهنگ ایرانی به دست اعراب است.



از ویژگی‌های شرقشناسان كه در آثارشان منعكس است، اسلام‌ستیزی، نژاد‌پرستی آریائی(!) و ستایش از دوران باستان است. گوئی دشمنی با اسلام كه در آثار بسیاری از روشنفكران و نویسندگان عصر رنسانس و دورۀ روشنگری وجود داشت، به شرقشناسان هم كم و بیش منتقل شده، یعنی مسیونرهای اسلام‌ستیز اروپا جای خود را به شرقشناسان دادند و اسلام‌ستیزی با نام اسلام‌شناسی ادامه یافت.[۹]



البته در میان شرقشناسان كسانی بوده و هستند كه به خاطر عشق به دانش و حسّ كنجكاوی عمر خود را برای ساختن تاریخ گذشته و زبان‌ها و فرهنگ‌های ملل شرق وقف كردند و ما امروز در شناسائی گذشته و فرهنگ خود مدیون و سپاسگزار آنها هستیم.



روشنفكران ایرانی تحت تأثیر شرقشناسان حرفه‌ای قرار گرفتند و بعضی از آنها مانند جلال‌الدین میرزای قاجار و میرزاآقاخان كرمانی كتاب‌های تاریخ ایران مانند "نامۀ خسروان" و "آئینه سكندری یا تاریخ باستان" را با استفاده از آثار آنان در راستای اهداف ناسیونالیستی و باستانگرائی به نگارش درآوردند.



از نویسندگان فرانسوی می‌توان از كنت ‌دو ‌گوبینو و ارنست رنان نام برد كه در افكار ناسیونالیستی و نژادپرستانه روشنفكران ایران تأثیر زیادی گذاشته‌اند. همچنانكه اندیشه‌های ولتر،‌ مونتسكیو، ژان ‌ژاك روسو (در سده‌های ١٧ و ١٨) بیشترین تأثیر را در افكار آخوندزاده و پیروان او داشت.



كنت گوبینو سفیر فرانسه در تهران بود و در تهران "تاریخ ایرانیان" را نوشت. او از نظریه‌پردازان اصلی برتری نژاد آریائی(!) است. و نژاد سفید و شاخۀ آریائی را برتر از نژادهای دیگر می‌داند و علت انحطاط و سقوط تمدن‌ها را در مخلوط شدن آنها با نژاد پست‌تر می‌شمارد.

و امّا ماكس مولر (١٨٨٨) دانشمند زبانشناسی آلمانی می‌گوید، آریائی چیزی نیست جز اصطلاح زبانشناسی ولی نمی‌توان سخنگویان اصلی به زبان آریائی را شناخت و یا خاستگاه اصلی آریائیان را نشان داد.

اروپائیان در دورۀ استعماری این واژه را چون پرچم ارجحیت نژادی برای توجیه هجوم به جهان برافراشتند.

در قرن بیستم به ویژه بعد از تجزیۀ عثمانی، كشورهای زیادی با انگیزۀ ناسیونالیستی در اروپای شرقی، خاورمیانه و شمال آفریقا از او جدا شده و كشورهای جداگانه تشكیل دادند. استعمار انگلیس كه از بیش از سیصد سال قبل برای براندازی عثمانی كوشش می‌كرد، از نیروی ناسیونالیسم یعنی از دشمنی ترك، عرب و كرد با یكدیگر برای منافع جنگی و اقتصادی خود استفاده می‌كرد و برای تسلط بر این مناطق پان‌تورانیسم، پان عربیسم و پان ایرانیسم را به شدّت تقویت كرد و مرزهای مصنوعی بر این مناطق تحمیل كرد.[۱٠]



به نظر دانشمندان معاصر، نژاد آریائی یك مفهوم خیالی است. كلمۀ آریائی و یا هند و اروپائی یك مفهوم فرهنگی است و به گروه زبانی گفته می‌شود كه از هندوستان تا غرب اروپا گسترش یافته و دارای ویژگیهای مشابه آنالیتیك و یا تحلیلی می‌باشند و ریشه آن‌ها به زبان سانسكریت هند می‌رسد. در این زبان‌ها بر خلاف زبان‌های التصاقی (زبانهای اورال آلتائیك: تركی، مغولی، مجار و فنلاند و...) ریشه كلمات در موقع صرف دستوری تغییر پیدا می‌كند (مانند: رفتن، رفت، می‌رود).



از پیشروان ناسیونالیسم در ایران:



میرزا فتحعلی آخوندوف در سال ١٨١٢ در نوخا (شكی) به دنیا آمد. پدرش اهل خامنه و مادرش اهل شكی بود و بهمین جهت مادرش بعد از جدا شدن از شوهرش با میرزا فتحعلی پیش عموی خود حاجی ‌علسگر آخوند شكی می‌رود و میرزا فتحعلی پیش عموی مادرش بزرگ می‌شود و شهرت آخوندزاده و یا آخوندوف را انتخاب می‌كند.

آخوندزاده در زندگی اجتماعی و سیاسی‌اش دارای دو چهرۀ مختلف و تا حدودی متضاد بوده اســت. از طرفی با نوشــتن نخســتین نمایشــنامه‌های تركی آذری (۵۵-١٨۵٠) خود را نخستین نمایشنامه‌نویس به سبك اروپائی در عالم اسلام می‌شمارد و خویشتن را بانی نثر تركی آذری به سبك ساده‌نویسی می‌داند. از طرف دیگر (در نامه‌های كمال‌الدوله) ایران باستان را می‌ستاید و اسلام را علّت عقب‌ماندگی مردم ایران معرفی می‌كند. وی در نامۀ خود به مانكجی پیشوای زردشتیان ایران كه از پارسیان هند است، چنین می‌نویسد: «من خودم اگر چه علی‌الظاهر تركم، امّا نژادم از پارسیان است».

وی در نامه‌های كمال‌الدوله می‌گوید: "سلاطین فرس در عالم مداری داشتند و ملّت فارس برگزیده ملل دنیا بود." بعد در مورد اعراب می‌گوید: "حیف به تو ایران! كو آن شوكت، كو آن قدرت، كو آن سعادت، عرب‌های برهنه و گرسنه یكهزار و دویست و هشتاد سال است كه ترا بدبخت كرده‌اند."



بعد از آخوندزاده جلال‌الدین میرزای قاجار نویسندۀ كتاب "نامۀ خسروان" نیز از بنیانگذاران ناسیونالیسم باستانگرا و طرفدار سره‌نویسی در فارسی است، او پادشاهان قدیمی ایرانی را در ردیف پیامبران می‌داند و كتاب مجعول دساتیر را كتابی آسمانی می‌شمارد.



سومین بنیانگذار ناسیونالیسم باستانگرای افراطی میرزا آقاخان كرمانی است كه از آخوندزاده تأثیر پذیرفته است.

میرزا آقاخان هویت ایرانیان را در آئین زردشت و نژاد آریا(!) می‌داند و بعد از جلال‌الدین میرزا پیشگام تاریخ‌نویسی ناسیونالیستی است و هدفش از نوشتن (آئینۀ سكندری) تحریك و ایجاد حسّ ناسیونالیستی در مردم ایران است. او نیز تمامی زشتی‌ها و مشكلات و كاستی‌های ایرانیان را به اعراب نسبت می‌دهد و آنان را مسئول اسیری ایرانیان در استبداد سیاسی و دینی می‌داند.[۱۱]



تاریخ‌نویسی با هدف تحریك احساسات و غرور ملّی در اروپا در قرن‌های ١٦ و ١٧ ظهور نمود ولی از اواخر قرن نوزده به بعد تاریخ‌نویسی ناسیونالیستی اعتبار خود را از دست داد و به جای آن تاریخ‌نویسی واقع‌گرا شایع شد. متأسفانه از همین هنگام تاریخ نگاری ناسیونالیستی در ایران رونق یافت و رفته رفته تاریخ‌سازی و یا جعل تاریخ جای تاریخ‌نویسی واقعی را گرفت.



از ویژگی‌های این‌گونه تاریخ‌نویسی دشمنی با اعراب، اسلام و تركان و بیزاری از تمام آثاری است كه اسلام در طول هزار و چهار صد سال در تاریخ و فرهنگ ایران داشته است.



از ویژگی‌های دیگر ناسیونالیسم باستانگرا سره‌نویسی و حذف واژه‌های عربی از زبان فارسی است.

سره‌نویسی تحت تأثیر كتاب مجعول دساتیر بود كه در زمان شاه عباس در هندوستان نوشته شده و زبان و تعلیمات آن مخلوطی از هندی و اوستائی و غیره است و جعل بودن آن بوسیلۀ مرحوم محمد قزوینی و دیگران مشخص شده و انجمن ناصری زردشتیان یزد نیز تأئید كرده است.



در اواخر قاجاریه بعضی از نویسندگان مانند رضا قلیخان هدایت مؤلف كتاب انجمن آرای ناصری و دیگران تحت تأثیر این كتاب به سره‌نویسی پرداختند. در زمان رضاشاه كسانی چون ذبیح بهروز، ارباب كیخسرو (نماینده زردشتیان در مجلس) و احمد كسروی میراثدار سره‌نویسی شدند.

سید احمد كسروی از تركان ضد ترك (!) تبریز است. او سره‌نویسی را به حد افراط رسانید؛ به طوری كه اشخاص عادی نوشته‌های او را به زحمت می‌فهمیدند. این مرد كه در جوانی در لباس روحانیت بود، بعدها ادعای پیغمبری كرد و نام دین من در آوردی خود را «پاك‌ دینی» نهاد. او معتقد بود كه تركان ایران به ویژه آذربایجان در زمان حكومت مغولان و بعد از آن‌ها ترك‌زبان شده‌ و باید زبان تركی را فراموش كنند و فارسی زبان بشوند! او با ادبیات فارسی هم كه مایۀ مباهات همۀ ایرانیان است، دشمن بود و هر سال دیوان‌های حافظ، سعدی و امثال آن‌ها را جمع‌آوری می‌كرد و آتش می‌زد. كسروی عقیده داشت كه ایرانیان باید یك زبان و یك دین (پاك‌دینی كسروی) داشته باشند تا آیندۀ درخشانی را برای خود به دست آورند.



سره‌نویسی زمینه را برای تشكیل فرهنگستان و تندروی دربارۀ تصفیه زبان فارسی از واژه‌های عربی شد. واژه‌هائی كه ایرانیان مسلمان در طول قرن‌ها با آن‌ها مأنوس شده و در ساختن بسیاری از آنها شركت داشتند، بیرون ریخته شد و به جای آن‌ها واژه‌های غیرمأنوسی كه اغلب آن‌ها مجعول و ساخته و پرداخته فرهنگستان بود، گذاشته شد. البته عده‌ای از این واژه‌ها به مرور در میان دولتی‌ها و مردم رایج شد. ولی بعد از رفتن رضاشاه و تعطیل فرهنگستان این جریان تقریباّ فراموش شد.



به خاطر دارم، در حدود سه سال قبل مصاحبۀ یكی از دانشمندان ایرانشناس سوئیسی را در تلویزیون تهران تماشا می‌كردم، مصاحبه كننده از وی پرسید: شما در برابر آلودگی زبان فارسی با زبان عربی و تصفیۀ آن چه نظری دارید؟ دانشمند سوئیسی ایرانشناس كه به فارسی صحیح صحبت می‌كرد، از این سوًال قدری برآشفته شد و گفت: شما اسم این را آلودگی می‌گذارید؟! در زبان انگلیسی در حدود پنجاه درصد كلمات لاتینی است ولی انگلیسی‌ها هرگز این پدیده را آلودگی حساب نمی‌كنند. به نظر من این از ویژگی‌های زبان‌های فارسی و انگلیسی است، نه آلودگی آن‌ها.



ریچارد فرای در كتاب عصر زرین فرهنگ ایرانی دربارۀ كمك عربی به شكوفائی شعر و ادبیات فارسی می‌گوید: تردید است در اینكه نظم فارسی اگر به فرهنگ پرتوان عربی و عروض عربی دسترسی نیافته بود، این چنین شكوفا می‌گشت. زیرا اگر كسی ادبیات فارسی جدید را با فارسی میانه (پهلوی) بسنجد، تفاوت آن‌ها مایۀ شگفتی است. معدودی آثار برجای مانده پهلوی آنچنان نسبت به ادبیات جدید فارسی (بعد از اسلام) فقیر است كه ناگزیر این نتیجه حاصل می‌شــود كه زبان عربی بود كه عاملی برای وســعت گرفتن و جهانگیر شــدن زبان فارســی جدید شــد.[۱٢]



مناّ سره‌نویسی و پاكسازی زبان فارسی از كلمات عربی عملاّ از اشتراكات زبان فارسی با سایر زبان‌ها و لهجه‌ها می‌كاهد و اختلاف آنها را زیادتر می‌كند.

بنابراین عمل سره‌نویسان نه تنها كمكی به وحدت ملّی نمی‌رسانید "بلكه مضرّترین كار و مهلكترین ضربتی بود به وحدت ملّی ایران".[۱٣]



بعد از انقلاب مشروطه به علت آزادی و كمتر شدن نقوذ روحانیون و گسترش ناسیونالیسم سره‌نویسی و باستانگرائی میدان عمل بیشتری پیدا كرد. بعد از ناكامی مشروطه و مشروطه‌خواهان و دخالت‌های روس و انگلیس به ویژه بعد از شروع جنگ جهانی اوّل و اشغال ایران بوسیلۀ قوای روس، انگلیس و عثمانی و ناامنی و هرج و مرج در ولایات، مردم بیشتر به ناسیونالیسم روی آوردند و احساس نیاز به حكومت اقتدارگرا و متمركز بیشتر شد.

در این دوره مجلاّتی مانند كاوه و بعد از آن ایرانشهر و فرنگستان با تبلیغات ناسیونالیستی آریائی و باستانگرائی احساسات ناسیونالیستی و وطن‌پرستی را در ایرانیان تشدید نمودند.



مجلۀ كاوه به سرپرستی سیّدحسن تقی‌زاده[۱۴] (ترك آذری) با كمك گروهی از ایرانیان ناسیونالیست طرفدار آلمان بین سال‌های ٢۴-١٩١٦ در برلین منتشر می‌شد. تقی‌زاده به دعوت دولت آلمان برای مبارزه سیاسی با روس و انگلیس به برلین آمد و رهبری نهضت عده‌ای از ایرانیان مقیم اروپا را كه به "كمیتۀ ملّیون ایران" مشهور بودند، برعهده گرفت. در طول جنگ مجلۀ كاوه به نفع آلمان تبلیغ می‌كرد و بعد از آن به صورت یك مجلۀ ادبی و تاریخی درآمد. نویسندگانی مانند جمال‌زاده با امضای (شاهرخ)،‌ محمدقزوینی، ابوالحسن حكیمی، ابراهیم پور داوود، كاظم‌زاده ایرانشهر و رضا تربیت با آن همكاری می‌كردند و افكار ملّی و باستانگرایانه آخوندوف و میرزا آقاخان كرمانی كه تا آن زمان در كتاب‌ها بود، اینك به صورت اجتماعی تبلیغ می‌شد. آنها تحت تأثیر ناسیونالیسم آلمانی به تبلیغ نژاد آریائی (یعنی چیزی كه وجود خارجی نداشت) ایرانیان و نماد هویت ملّی یعنی زبان فارسی می‌پرداختند.



مرحوم تقی‌زاده هم مانند دكتر ارانی در دوران میانسالی و پیری افكارش عوض شده بود. من با ایشان از سال ۱۳۲۵ در استانبول آشنا شدم و چون مبارزات و خدمات او را در انقلاب مشروطه از پدرم كه از دوستان ایشان بود شنیده بودم، مدت یك هفته را كه در استانبول بود، روزها به عنوان راهنما همراه ایشان بودم. بعدها در تهران هم گاهگاهی ایشان را می‌دیدم. یك بار هم كه پدرم را برای معالجه به ایستگاه آب‌های معدنی اتریش (بادگاستین) برده بودم، اتفاقاّ ایشان هم با همسر آلمانی‌اش برای استفاده از آب‌های معدنی به آنجا آمده بود. و چون به علت آرتریت، راه رفتن برای پدرم مشكل شده بود، مرحوم تقی زاده هر روز صبح به هتل ما می‌آمد و دو سه ساعت با پدرم همصحبت می‌شد. من هم به مصداق كلام معروف "خذ العلم من افواه الرجال" با اجازۀ قبلی در حضور آن‌ها می‌نشستم و به صحبت‌های آن‌ها گوش می‌دادم. تا آنجا كه من از صحبت‌های ایشان استنباط كردم، افكارشان در مورد ناسیونالیسم، آریا پرستی و غرب زدگی به كلی تغییر یافته بود و این گونه افكار را محصول دوران جوانی و بی‌تجربگی می‌دانست.



ایرانشهر: مجلۀ ایرانشهر بین سال‌های ٢٧-١٩٢٢ به وسیلۀ حسین كاظم‌زاده ایرانشهر (ترك تبریزی) در برلین منتشر می‌شد و یكی از مهمترین كانون‌هائی بود كه باستانگرائی را در سطح وسیع و به طور عامه‌پسند و فراگیر تبلیغ می‌كرد. این مجله نیز مدافع این نظریه بود كه عقب‌ماندگی ایران ناشی از حملۀ اعراب است. ایرانشهر با تكیه زیاد بر ناسیونالیسم افراطی، تمركز قدرت و وحدت ملّی راه را برای دیكتاتوری رضاخان هموار كرد. به طور كلی ایرانشهر دشمن اعراب، اسلام و تركان بود و ستایش دین زردشت و شاه‌پرستی را ترویج می‌كرد.[۱۵]



از شعرا و نویسندگانی كه در دورۀ مشروطیت و بعد از آن باستانگرائی و ناسیونالیسم آریائی (فارس) را تبلیغ می‌كردند، می‌توان از ملك‌الشعرای بهار (گرجی تبار جدیدالاسلام)، ابراهیم پور داوود، سید رضا میر زادۀ عشقی، فرّخی یزدی، عارف قزوینی، ذبیح بهروز، صادق هدایت، دكتر محمود افشار و از سیاسیون محمدعلی فروغی (یهودی تبار)، سلیمان ‌میرزا اسكندری (ترك قاجار)، داور (ترك آذری)، تیمورتاش (ترك خراسانی) و بالاخره جناب اردشیرجی (از پارسیان هند) را نام برد.



این روشنفكران، رضاخان را اجراكننده افكار و خیالات خود می‌دانستند و از این‌جهت در ابتدای كار با او موافق بودند و برای او تبلیغ می‌كردند، لیكن بعدها با او از در مخالفت درآمدند، زیرا فهمیدند كه ناسیونالیسم اقتدارگرایانه رضاشاه با آزادی‌های مدنی و مشاركت سیاسی و تعیین سرنوشت ملّت توسط خودش در تناقض است، عده‌ای از این‌ها مانند عشقی و فرّخی یزدی و... به وسیلۀ رضاشاه به قتل رسیدند. ذبیح بهروز معتقد بود كه در زمان ساسانیان ایرانیان هفت نوع خطّ داشتند! و هر یك در دیوانی به كار می‌رفته و زردشت مخترع خطّ می‌باشد! او زبان فارسی را زبانی اصیل و زبان مردم متمدن و با فرهنگ می‌دانست ولی عربی را زبانی التقاطی و آمیخته‌ای از زبان‌های آریائی و آفریقائی و زبان مردم وحشی و صحرانشین می‌شمرد و می‌گفت: شعر جاهلیت عرب از فرمانروائی مهاجرین ایرانی شروع شده است![۱٦]



محمدعلی فروغی معلم و نخست‌وزیر رضاشاه و طرف اعتماد انگلیسی‌ها بود و از پایه‌گذاران سیاست آریائیسم و فارسی‌گرائی دوران پهلوی است. نطق معروف او در مراسم تاجگذاری رضاشاه ترسیم كننده ایدئولوژی باستانگرایانه و شاهنشاهی پهلوی است. او رضاخان را پادشاهی پاكزاد و ایرانی‌نژاد و وارث تاج و تخت كیان می‌خواند و او را غمخوار ملّت ایران می‌شمرد.



فروغی در موقع سفارتش در آنكارا نامه‌ای به دربار و وزارت خارجه می‌نویسد و دولت را از تغییر خطّ برحذر می‌دارد و می‌گوید، به تازگی ترك‌ها خطّشان را تغییر داده و خطّ لاتین را برگزیده‌اند و از اینرو ارتباط فرهنگی آن‌ها با تركان ایران قطع شده و چنانچه در ایران هم خطّ لاتین انتخاب شود، دوباره ارتباط فرهنگی بین آن‌ها برقرار می‌گردد و به عقیدۀ او این برای ایران خطر بزرگی بشمار می‌رود! وی سپس می‌گوید: در ایران اقلیت‌هائی مانند یهودی‌ها، ارامنه و آسوری‌ها وجود دارند ولی تعدادشان كم و بی‌خطرند، ولی ترك‌ها، كردها و اعراب ایران تعدادشان زیاد و اقلیت‌های خطرناك محسوب می‌شوند، به ویژه تركان ایران از همه خطرناكترند و دولت باید این موضوع را همیشه مدّ نظر داشته باشد!



جناب فروغی با آن همه فضل و دانش و تجربۀ سیاسی بیش از شصت درصد ملّت ایران را برای دولت شاهنشاهی رضاشاه خطرناك توصیف می‌كند و بدین ترتیب مشروعیّت رژیم شاهنشاهی را زیر سئوال می‌برد. زیرا رژیمی كه بیش از شصت درصد مردمش اقلیت خطرناك باشند، خود به خود مشروعیت خود را از دست می‌دهد.

و امّا اردشیرجی كه معّلم پشت پردۀ رضاخان بوده، از پارسیان هند و مستشار سفارت انگلیس در تهران بود. او در مدرسۀ علوم سیاسی تهران استاد تاریخ باستان بود. وی در روی كار آمدن رضاخان و آماده‌سازی او برای كودتا و به دست گرفتن قدرت نقش اساسی داشت. اردشیرجی بعد از تعلیم تاریخ و جغرافیا و اوضاع سیاسی ایران به رضاخان او را به ژنرال آیرون‌ساید فرمانده هیئت نظامی انگلستان در ایران معرفی می‌كند![۱٧]



دكتر محمود افشار مؤسس انجمن "ایران جوان" و مجلۀ آینده نیز از مبلّغین ملّی‌گرائی و پان فارسیسم دوران رضاشاه بشمار می‌رود. او وحدت ملّی را در فارس كردن همۀ اقوام ایرانی می‌دانست و با آن كه خودش را ترك تبار و از ایل ترك افشار می‌شمرد، مع هذا در یكی از مقالاتش در "آینده" تحت عنوان "گذشته، امروز و آینده" چنین می‌نوشت: معنی اتّحاد ملّی ایران این است كه باید فارسی در تمام ایران زبان رسمی و منحصر به فرد باشد.



كرد، لر، قشقائی، عرب، ترك و تركمن و غیره نباید از لحاظ پوشاك، زبان مختلف باشند و گرنه همیشه خطر برای استقلال سیاسی و وحدت جغرافیائی باقی است.



در مقالۀ دیگر به نام مصالح ملّیت و وحدّت ملّی ایران می‌گوید:

باید به تدریج زبان فارسی جای زبان‌های خارجی! (منظورش زبان‌های اقوام غیرفارس ایرانی) را در ایران بگیرد. بعد راه ‌حلّ‌ها (فاشیستی) را هم نشان می‌دهد. یك نسل بعد، از پیروان او دكتر جواد شیخ‌الاسلامی (ترك آذری) در این باره چنین ارائه طریق می‌نماید:

برای فارسی زبان كردن مردم آذربایجان باید كودكان خردسال آذری را از مادر و خانواده‌شان دور كرد و به خانواده‌های فارس در شهرستان‌های فارس زبان سپرد تا بعد از بزرگ شدن به زبان فارسی صحبت كنند!! معلوم نیست كه این شیوه غیرانسانی، فاشیستی و غیرعملی را چگونه می‌خواست و یا می‌توانست عملی كند و جگرگوشه‌های مادران بی‌گناه آذربایجانی را از آن‌ها بگیرد!



جریان ملّی‌گرائی باستانگرایانه در ایران در واقع قوم‌گرائی افراطی فارسی است كه به نام ملّی‌گرائی ایرانی و در شكل افراطی آن به نام پان ایرانیسم تبلیغ می‌شود. زیرا آنچه دربارۀ باستانگرائی با تكیه بر هخامنشیان و ساسانیان و تعمیم زبان فارسی به همراه از بین بردن دیگر زبان‌های مردم در ایران تبلیغ می‌گردد، فقط می‌تواند شامل فارس‌های ایالت فارس (انشان سابق) بشود، زیرا شاهنشاهی هخامنشی به طوری كه قبلاّ هم اشاره رفت، و از نامش هم پیداست، یك امپراطوری قوم پارس در سرزمین ایران و كشورهای اطراف آن بوده و اقوام مختلف امپراطوری را با فرستادن ساتراپ و مأمورین عالیرتبه خود اداره می‌كرده (٣٣٠-۵۵٩ ق.م). این شاهنشاهی بعد از ٢٢٩ سال به دست اسكندر مقدونی منقرض شده و تا آمدن پارت‌ها به سرزمین ایران به وسیلۀ جانشینان اسكندر (سلوكیدها) اداره شده است. بعد از آن پارت‌ها از آسیای میانه به ایران آمده و سلسلۀ اشكانیان را تشكیل و مدت چهار قرن در ایران سلطنت كردند (٢٢۴-٢۵٠ قبل از میلاد). از قرن سوم میلادی (٢٢٦ م.) شاهنشاهی ساسانیان جای آن‌ها را گرفت و بیش از چهارصد سال (تا ٦۵٢ م.) امپراطوری آن‌ها ادامه یافت. پایتخت آن‌ها هم در مداین نزدیك بغداد یعنی خارج از ایران كنونی بود. در این مدت دو هزار و پانصد سال اقوام مختلف مانند یونانیان و اعراب از غرب و تركان و مغولان از آسیای میانه (تركستان) به ایران آمده و در این سرزمین حكومت تشكیل داده و توطن نمودند و تركان در حدود هزار سال در ایران حكومت كردند و استقلال ایران را حفظ نمودند و ضمن حفظ زبان و ویژگی‌های قومی خود ایرانی شدند. مردم بومی این سرزمین هم در موطن قدیمی خود باقی مانده و كم و بیش با مهاجرین مخلوط شده‌اند. زبان فارسی دری نیز بوسیلۀ پادشاهان ترك (غزنویان و سلجوقیان) از شمال افغانستان و آسیای میانه (تاجیك‌ها) به ایران آمده و زبان دیوان و دولت شده و در سرزمین ایران و آسیای صغیر (تركیه) گسترش یافته است.



در این مورد مورخ ایتالیایی آلساندرو بوسانی در كتاب پرس‌ها می‌نویسد: در حالی كه در غرب ایران سلاطین شیعۀ آل‌بویه ادبیات عرب را ترویج می‌كردند، در شرق ایران سلاطین سنّی ترك غزنوی زبان و ادبیات فارسی را رونق دادند.[۱٨]



با در نظر گرفتن مراتب فوق شاید بتوان مردم ایالت فارس را كه موطن هخامنشیان و قوم پارس بوده، تا حدودی اولاد آن‌ها دانست. مردم قدیم سایر ایالات ایران مدتی جزو امپراطوری هخامنشی و بعد از آن‌ها تابع سلوكیدها، اشكانی‌ها و بالاخره ساسانیان بودند. همچنانكه اعراب به مدت چهار صد سال جزو امپراطوری اسلامی عثمانی بودند ولی خود را ترك و یا اولاد عثمان غازی جَد تركان عثمانی نمی‌دانند. به قول مرحوم دكتر علی‌شریعتی قیچی اسلام به طوری ما را از گذشته قبل از اسلام قطع و جدا كرده كه امروز زبان، دین و آداب و رسوم آن‌ها به ویژه هخامنشیان برای ما ناآشناست، و ما هر آنچه دربارۀ آن‌ها آموخته‌ایم، از منابع بیگانه بوده است.



بنابراین عاقلانه و عادلانه نیست كه ما باستانگرائی را كه اسلام‌ستیزی و زردشتی‌گری و طرد و دشمنی سایر اقوام را برای ما به ارمغان آورده و به جای وحدت ملّی وسیله اختلاف و دشمنی مردم مسلمان ما شده، به عنوان ركن اساسی ملیت ایرانی قرار دهیم و آن‌را به زور به مردم مسلمان ایران تبلیغ و تحمیل نمائیم.



در این جا به عنوان مثال نوشتۀ یكی از روشنفكران ملّی‌گرای دوران پهلوی را نقل می‌كنیم. مرحوم دكتر ناتل خانلری استاد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران و مدتی هم وزیر كشور كابینۀ اسلاله اعلم بود.

او در مقدمۀ كتاب زبانشناسی و زبان فارسی چنین می‌گوید:

وطن من این سرحدّات سیاسی مصنوعی نیست، هرجا كه فارسی صحبت می‌كنند، میهن من است! یعنی به جای آذربایجان، كردستان و خوزستان ایران، شمال افغانستان و تاجیكستان وطن ایشان است. دكتر خانلری شاگردانی دارد كه اغلب آن‌ها كم و بیش از افكار او پیروی می‌كنند. در اینجا سئوالی پیش می‌آید كه اگر فرمایشات استاد فقید را ترك زبانان، كرد زبانان، عرب زبانان و تركمنان ایران هم به عنوان اصول وطن‌خواهی بپذیرند و میهنشان را حوزۀ زبان‌های مادری و قومی خود بدانند، آن وقت تكلیف كشور ما چه خواهد شد و وطن مشترك ما كجا خواهد بود و یا اگر اعراب و تركان خارج از ایران به همین شیوه سرزمین ایران را قسمتی از خاك میهن خود بدانند، چه برخوردی باید با آنان داشته باشیم.



در زمان رضاشاه مبلغین رژیم می‌كوشیدند اندیشه و احساسات پان ایرانیستی را به صورت شاهپرستی درآورند و شعار "خدا- شاه- میهن" به شعار رسمی دولتی تبدیل شد و به جای سرود ملّی ایران سرود شاهنشاهی انتخاب شد كه صبح و شام همه‌جا حتّی در سینماها خوانده می‌شد.



اركان ملّیت ما باید مشتركات ما باشد، یعنی وطن (ایران)، اسلام، تاریخ بعد از اسلام كه تا امروز تداوم داشته و تاریخ مشترك همه ایرانیان است، و همچنین احساس همبستگی و خواست همزیستی با هم و آیندۀ مشترك. البته ملّت بزرگ ایران باید یك زبان مشترك (فارسی) رسمی داشته باشد، ولی به مانند كشورهای آزاد و پیشرفته چند زبانی (سوئیس، بلژیك، كانادا و...) زبان‌های سایر اقوام ایرانی (تركی، كردی، عربی، تركمنی ...) همچنانكه در قانون اساسی ما تا حدودی پیش‌بینی شده، باید در مدارس تدریس شود تا هم ستم ملّی از بین برود و هم ضمن ریشه‌كن كردن بی‌سوادی، مردم زبان‌های یكدیگر را بهتر بفهمند.



جریان باستانگرائی و ناسیونالیسم آریائی با تكیه بر زبان فارسی به عنوان ركن اساسی وحدت ملّی به علت ندیده گرفتن و حتی دشمنی با اقوام غیرفارس (ترك‌ستیزی و عرب‌ستیزی) كه اكثریت ایرانیان را تشكیل می‌دهند و همچنین به علت دشمنی با اسلام كه دین و فرهنگ بیش از نود و نه درصد ایرانیان است و بیش از هزار و سیصد و پنجاه سال اساس وحدت و یكپارچگی ما را تأمین نموده و ما را به شكل ملّت واحد درآورده است، بالاخره به شكست انجامید و انقلاب اسلامی پاسخی به تمامی این افكار و اقدامات ملّی‌گرایانه و باستانگرایانه فاشیستی بود كه بی‌پایه و اساس بودن آن را ثابت كرد.



حقیقت امر این است كه فرهنگ امروزی ما با تلفیق فرهنگ ایرانی كه مجموعه‌ای از فرهنگ‌های اقوام این مرزوبوم است (نه یك قوم ویژه) و فرهنگ اسلامی شكل گرفته و هویت و ملیت ایرانی را تشكیل داده است.

ناگفته نماند كه زبان فارسی یكی از زیباترین و شیرینترین زبان‌های دنیاست و شاید بهترین زبان برای سرودن شعر باشد. زبان فارسی قرن‌ها محمل عشق و عرفان و پیام‌آور محبت و دوستی و زیبائی بوده و با نیروی محبت و عرفان دل تركان و پادشاهان ترك و مغول و دیگران را تسخیر كرده و زبان دربار پادشاهان ترك، هند (بابری‌ها) و ایران، عثمانی و مصر (ممالیك) و مردم با احساس این كشورها بوده و كوتاه سخن، زبان دل ما بوده و هست. متأسفانه در زمان حاكمیت پهلوی‌ها تحمیل به زور و تحقیر و جریمه جای محبت را گرفت و در نتیجه زبان فارسی تا حدودی شیرینی سابق خود را از دست داد. متأسفانه حالا هم ملّی‌گرایان افراطی می‌خواهند به همان شیوۀ دوران پهلوی زبان فارسی را از دل ما خارج كنند و به زور به حلق ما فرو ببرند!



جای تعجب است كه اكثریت قریب به اتفاق بنیانگذاران باستانگرائی و ناسیونالیسم آریائی ترك و یا ترك تبارند و یا غیرفارس، مثلاّ آخوندزاده، جلال‌الدین میرزای قاجار پسر فتحعلیشاه، میرزا ملكم‌خان (ارمنی) و در نسل بعد، سیدحسن تقی‌زاده، حسین كاظم‌زاده ایرانشهر تبریزی، دكتر محمود افشار، سید احمدكسروی، ابوالقاسم آزاد مراغه‌ای، تقی‌ارانی، ملك‌الشعراء بهار (گرجی تبار جدیدالاسلام)، تیمورتاش، داور رضازاده‌ شفق، فروغی (یهودی تبار)، میرزا رضاخان افشار بكشلو،‌ دكتر جواد شیخ ‌الاسلام‌ زاده، یحی ذكاء و...



این در حالی است كه شاهنشاه آریامهر پهلوی دوّم! در كتاب خود وقتی كه از پدرش تعریف می‌كند، وی را برخلاف پادشاهان قاجار كه از نژاد ترك بودند، از خانوادۀ اصیل ایرانی می‌شمارد.[۱۹] یعنی قاجار كه از تركان ایرانی و یا به قول بعضی‌ها ایرانیان ترك‌زبان بودند، به نظر شاهنشاه ایران از نژاد ترك بوده و از خانوادۀ اصیل ایرانی نبودند. بنابراین شاهنشاه! ملّی‌گرای ما بمانند دیگر ملّی‌گرایان افراطی تركان ایرانی و حتّی پایه‌گذاران ملّی‌گرائی و پان فارسیسم را هم ایرانی نمی‌دانند. البته به زعم خودشان حق هم دارند، چون آن‌ها ایرانی را معادل فارس می‌‌دانند و مانند دكترخانلری غیرفارس را ایرانی نمی‌دانند. البته در مورد نوابغ و پادشاهانی كه كارهای بزرگ انجام داده و در تاریخ صفحات زرینی برای خود و ایران باز كرده‌اند، استثناء قائل شده و آن‌ها را ایرانی فارس تبار می‌خوانند و ترك بودن آن‌ها را انكار می‌كنند، مثلاّ در مورد فارابی (ابوُ نصر محمد ابن محمد ابن طرخان ابن اوزلوق)، سهروردی (شیخ اشراق) نظامی گنجوی، مولوی، عراقی، شاه اسماعیل، نادرشاه و...



در خاتمه كلام سخنان خود را این گونه خلاصه می‌نمایم:





ملّی‌گرائی اروپائی معمولاّ به فاشیسم و دیگرستیزی می‌انجامد. هرچند در كشورهای حوزۀ بالكان و كشورهای عربی ملّی‌گرائی سبب تجزیه امپراطوری عثمانی و استقلال این كشورها گردید، ولی بعد از تشكیل دولت‌های ملّی، خود آن‌ها دربارۀ اقلیت‌های قومی شیوۀ استبداد و سركوب را پیش گرفتند كه بهترین نمونه‌های آن را می‌توان در عراق در مورد كردها و تركان كركوك و یا در یونان و بلغارستان، در مورد تركان باقیمانده در آن كشورها مشاهده كرد. در تركیه نیز وضع اسف‌انگیز كردها داستان دیگری دارد. بنا بر این ناسیونالیسم اروپائی سكه‌ای است كه یك رویش آزادیخواهی و استقلال‌طلبی و روی دیگرش فاشیسم و دیگرستیزی و سركوبگری است.



این ضرب‌المثل فرانسوی را یكبار دیگر در اینجا تكرار می‌كنم: وطن‌خواهی عشق به خودی‌هاست و ناسیونالیسم نفرت از دیگران است.[٢٠]





در پایان از خداوند می‌خواهم همۀ افراد ملت ما را مانند همیشه در پناه خود نگه دارد و تخم نفاق را كه دشمنان ایران و اسلام برای تأمین منافع استعماری خود در سرزمین‌های اسلامی با تبلیغ ناسیونالیسم قوم‌گرای افراطی كاشته و پرورش داده‌اند، از میان ما بردارد و به جای آن محّبت و وفا را در میان ما ایرانی‌ها استوار و استوارتر سازد تا در سایۀ "وحدت كلمه" و وحدت (در كثرت) به زندگی بهتر و سعادت واقعی دست یابیم.[٢۱]



پی‌نوشت‌ها

[۱]- گلن ‌باركلی، ناسیونالیسم قرن بیستم، ترجمۀ یونس شكرخواه، تهران: نشر سفیر، ١٣٦٩

[۲]- Nations and Nationalism. E. Gellner, Cornell University Press 1992, London. New York.

[۳]- بیگدلو، رضا، باستانگرائی در تاریخ معاصر ایران، تهران: نشر مركز، ١٣٨٠

[۴]- همان

[۵]- همان

[۶]- پورپیرار، ناصر، ١٢ قرن سكوت، تهران: نشر كارنك، ١٣٧۹

[٧]- به نظر عده‌ای از دانشمندان معاصر، قسمت عمدۀ تركان از قبل از میلاد در ایران به ویژه آذربایجان سكونت داشتند.

[۸]- بیگدلو، رضا، باستانگرائی در تاریخ معاصر ایران

[۹]- همان

[۱٠]- جلائی‌پور، حمیدرضا، كردستان؛ علل تداوم بحران آن پس از انقلاب اسلامی، تهران: ١٣٧٢

[۱۱]- بیگدلو، رضا، ص ٦۴.

[۱۲]- ریچارد فرای، عصر زرین فرهنگ ایران، ترجمۀ مسعود رجب‌نیا

[۱۳]- ایرج افشار، نامه‌های لندن، ص ١٩٢ (تقی‌زاده، ح)، به نقل از رضا بیگدلو.

[۱۴]- پدر تقی‌زاده اهل اردو

 



بؤلوم : مقالات دكتر جواد هیئت (دوكتور هیئتین مقاله لری) یازار : VARLIQ 2 باخیش


 

بلاگا گؤره

    بؤیوك اینسانلاردان دانیشماق چتیندیر . اونلارین حیاتلاری، چالیشمالاری و اؤزللیكله ده اوركلری او قدر بؤیوكدور كی، بیر یازییا سیغیشماز.
    دوكتور جواد هیئت بو اینسانلاردان بیری‌دیر!


سایغاج